سفر به نیکشهر و روستاهای دیگر سیستان و بلوچستان
سه ساعت بعد از چابهار، دوساعت بعد از نیکشهر، هیجان آغاز میشود. در شب، در تاریکی. در چراغهای روشن یک مدرسه سهکلاسه، با تمام لامپهای صدی که دارد. مدرسه چندکلاسه حضرت زهرا. هیچ دانشآموزی تا به حال ساعت نه شب به مدرسه نیامده بوده. همه هستند.
دخترها و پسرها. پدرها و مادرها. باید خبری باشد. خانم معلم و آقا معلم، خانهبهخانه بچهها را خبر کردهاند. روزهای آخر سال است. مدرسه در دل شب، همراه با ستارهها میدرخشد. مدرسه دیواری ندارد. دو خودرو پیکاپ وسط حیاط خاکی منتظرند. چشمهای بچهها با تعجب دوروبر را میکاود. مادرها با چادر و مردها با دستار رویشان را پوشاندهاند. دلشان به حضور آقا و خانم معلم گرم است. مینشینند پشت نیمکتها و خیره، به دستهای پر نگاه میکنند. جعبههای کفش تا سقف بالا رفته است. صورتی و قرمز برای دخترها، طوسی و سبز برای پسرها.
اینجا چاقی مرض شایعی نیست
عادل زانو میزند. مینشیند روی زمین. دخترها یکبهیک مثل سیندرلاهای کوچک و فراموششده، با خجالت پای لختشان را نشان میدهند. پایی که اگر خوشبخت باشد، تنها یک دمپایی کهنه و پاره آن را پوشانده است.
عادل مهربانی میکند. صورت دختر کوچولوها را میبوسد و با شعر و قصه کفش پایشان میکند. صورت دخترها از شرم و خوشی گل میاندازد. خندهشان را با دست پنهان میکنند و جایشان را به دخترهای دیگر میدهند. غریبهها با خود یک سیاه آوردهاند. بچهها اسم حاجیفیروز را هم نشنیدهاند. معین صورتش را سیاه کرده و با لباس قرمز دایره زنان از این کلاس به آن کلاس میرود و برای بچهها ارباب خودم سلامعلیکم میخواند. دخترها با خجالت میخندند، ولی پسرها دم میگیرند و جواب میدهند. اوستا محمود هم آن وسط با حاجیفیروز میرقصد و شادی بچهها چندبرابر میشود. دست یکی دو تا از پسرها را هم میگیرد تا بیایند با او رقص و شادمانی کنند. تمام اینها برای بچهها یک خواب است. یک رویای قشنگ. مادر و پدرهایشان آنطرفتر کیسههای آرد هدیه میگیرند و خودشان کفش. مگر میشود.
مریم مقنعه سفید سرش است. مادربزرگش پیر است. خیلی پیر. به سختی با چوبی شبیه به عصا راه میرود. مریم مادربزرگ را به صف زنها میآورد. مادر مریم مرده است. مادرش که میمیرد، پدرش هم او و خواهر کوچکترش را رها میکند و میرود. آنها میمانند و خانهای کپری.
خانم معلم متوجه میشود زنگهای تفریح مریم هیچوقت در حیاط نیست. یکروز به دنبالش میرود. مریم را میبیند که تکهای نان خشک و خالی میخورد و کنار قبر مادرش نشسته و با او حرف میزند. از همانجا به بعد مریم دخترخانم معلم میشود. بیشتر با او مهربانی میکند. بیشتر هوایش را دارد. مادربزرگ دستش خالی است و بیشتر وقتها چیزی برای خوردن ندارند. خانم معلم گفته هر روز صبح برایت لقمه میآورم. مریم خجالت کشیده و قبول نکرده. گفته نمیشود هر وقت که گرسنهام به شما بگویم. مریم چشمهایش انحراف دارد. بچهتر که بوده سخت زمین خورده و چشمهایش تابهتا شده است. او نمیداند با یک عمل جراحی خیلی ساده چشمهایش درست میشود.